بارها نوشتم و هی پاک کردم...اگه از من بپرسن سخت ترین چیز برای تو چی میتونه باشه میگم اینکه ذهنت و قلبت پر از حرف و فکر باشه اما کلمات یاریت نکنن....
این روزا روزای سختی هستن حال دل هیچکس زیاد خوب نیست و هرچی که خواستم از این حس جمعی دور باشم نشد و هرچی دست و پا زدم بیشتر غرق شدم..بیشتر پوچ شدم..هر وقت اینطور شدم خودم رو با رویاهام اروم کردم فکر کردن به چیزی که در 2یا3 قدمیاینده ام میدیدم....
قبلا رویاها و افکارم خیلی کمکم میکردن که حالم بهتر بشه و برای یه لحظه ام که شده تبدیل بشم به خود ایده آلم که دوستش داشتم اما الان داشتن رویا بیشتر از هرچیزی اذیتم میکنه ...فکر کردن به چیزی که هر لحظه توی خیالم تجربه اش میکنم اما تو واقعیت ندارمش جسمم رو آزارمیده....
میخوام بنویسم از واقعهای که شاید برای خیلیها تعریف کردم تا از یادم نره ...تا دیگران هم یاد بگیرن...
یادمه که کلاس ششم بودم با یک نفر دوست شده بودم که اسمش فاطمه بود توی سرویس هر وقت دلم میگرفت باهم میخندیدیم و شوخی میکردیم یه روز یک دوست جدید پیدا کرد و از من دور و دورتر شد دوست جدیدش از من خوشش نمییومد و همون اغازی بود برای تمامیفاصلهها ..
یه روز فاطمه روبروی من ایستاد و منو مسخره کرد ...چند لحظه سکوت کردم و نمیتونستم اینو هضم کنم که اون این حرف رو زده خیلی عوض شده بود دیگه اونی نبود که من میشناختم و منم اون لحظه اونقدر دلم شکسته بود که تو چشاش نگاه کردم و چند لحظه بعد گفتم به خودت نگاه کردی ...به اون خاله روی صورتت که شبیه جادوگرات کرده اونم همینطور به من خیره شد از اون روز به بعد دیگه باهم حرف نزدیم ..
از اون روز به بعد هرچی خواست به من نزدیک تر بشه بیشتر پسش زدم ....یه روز صبح که داشتم میرفتم مدرسه همه از مرگ یکی از بچه حرف میزدن که اسمش فاطمه است....حتی لحظهای هم از ذهنم گذر نکرد که ممکنه همون فاطمهی خودم باشه... وقتی رفتم دفتر بهداشت دیدم اونجا یه عکس بود که همه دورش جمع شده بودن...از سر کنجکاوی رفتم جلو و فهمیدم همون فاطمهای که آوازه اش تو کل مدرسه پیچیده همون فاطمهی خودمه...
چشام پر از اشک شد بیشتر از اینکه بخاطر رفتن اون ناراحت باشم از خودم بدم میومد بابت حرفی که زدم بابت فاصلهای که ایجاد کرده بودم و دیگه الان هیچی نمیتونست کم اش کنه....اونقدر از من دور شده بود که بودنش میتونست غیرممکن ترین اتفاق دنیا باشه..
اون موقع اولین باری بود که رویاهام رو دوست داشتم چون باعث میشد بارها به عقب برگردم و بیشتر بغلش کنم ....و بیشتر سرشار از عطر وجودش بشم....
از اون موقع یاد گرفتم که حتی اگه کسی هم منومسخره کرد این کار رو نکنم.....شاید دیگه نبود ..آدما خیلی زود میرن اونقدر زود که خودشونم نبودشون رو متوجه نمیشن
پی نوشت 1
فاطمهی عزیزم این ماه هم که بگذره به تعداد سالهایی که نبودی اضافه میشه...اونقدر ازت مینویسم. تا نبودنت رو از یاد نبرم...تا بیشتر بودنهای گذشته ات رو احساس کنم...
پی نوشت 2
:) خب اینم از شازده کوچولو همیشه عاشق جلدش بود اون روز با بوی عطر گل نرگسهای اتاقم تک تک کلماتش رو از دوباره دوره کردم یادمه وقتی که خاله ام این کتاب رو برای من گرفت خیلی خوشحال شده بودم و ازم قول گرفت که هروقت تونستم از دوباره بارها و بارها بخونمش گفت هر بار در هرسنی خوندیش یه درس جدید ازش یاد میگیری...الان خاله ام نیستش اما کلی درس جدید بهم یاد داده با کتابی که به من هدیه داده :)
پی نوشت 3
تو دوست داری چیو از یاد نبری ؟دوست داری چیو به دیگران یاد بدی تا اشتباه تورو تکرار نکنن؟
خوشحال میشم برام بنویسی:)